این چه می بود کزآن چون دور پیمانه زدند تا سحر می زدگان نعره ی مستانه زدند شکر ایزد که به پیمانه شکستی نرسید هرچه آن بی خردان سنگ به پیمانه زدندمشکلی دارم وزین دوست مرا جای سؤال از گروهی که ره خلق ز افسانه زدندکه ملایک زدر باز مساجد زچه بود بگذشتند ودربسته ی میخانه زدند خوش که ای مرغ تو بی خانه نماندی درباغ زین همه آتش بیداد که درلانه زدند زلف آشفته ات ای یار پریشان تر گشت جمع مشاطه هرآن قدربرآن شانه زدندخوش که نامحرمی درمحفل ما راه نیافت حاجبان دست چو برسینه ی بیگانه زدند عاقلان کاسه وکوزه زکسان بشکستند تهمتش خلق ندانسته به دیوانه زدند ای
برومند ز میخانه تو واماندی وبس جزتو یاران همه سر دوش به میخانه زدند + نوشته شده در یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 13:12 توسط ققنوس | انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار...
ما را در سایت انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shaerangazo بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 21:53